کد مطلب:12372 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:253

نسبت به اسیران خوشرفتاری کنید
ابوالعاص نزد مصطفی (ص) ماند در حالی كه قلبش به مكه اتصال داشت؛ آنجا كه هسمر محبوبش، یعنی: زینب، دختر پیامبر را با دو كودكش به نام علی و امامه تنها گذاشته بود، و خارج شده بود. و تا آن زمان اسلام میان زوجه مؤمن و شوهر مشرك جدایی نیانداخته بود...

تا آنگاه كه نمایندگان قریش برای آزادی اسیران خود به مدینه آمدند... و در آزادی اسیران به بهای سنگین تر از بهایی كه یك اسیر قریشی به وسیله آن آزاد می گشت درخواست می شد، و به او گفته می شد: چهارهزار درهم، و او هم در آزاد ساختن فرزندش معادل آن را می فرستاد. عمر بن ربیع نزد مصطفی آمد و گفت: زینب، دختر شما مرا برای آزادی شوهرش ابوالعاص بن ربیع كه برادر من است با این شی ء نزد شما فرستاده است. آنگاه كیسه ای را از گریبان خود بیرون آورد، و آن را پیش روی رسول گذاشت. رسول كیسه را باز كرد و به درون آن نظرانداخت. ناگهان چشمش به گردنبندی افتاد كه فكر نمی كرد این گردنبند را در چنین وضع و چنین جریانی مشاهده كند. با دیدن گردنبند سخت متأثر شد، و دلش به حال دخترش بشدت سوخت. قلب نازنین پیامبر به یاد خاطرات گذشته بهیجان آمد. آخر، این گردنبند خدیجه بود كه به دخترش زینب در مراسم عروسیش به ابوالعاص بن ربیع بعنوان هدیه داده بود [1] .

یاران پیامبر با فروتنی تمام سكوت نمودند در حالی كه جلال و شكوه حال پیامبر آنان را تحت تأثیر قرار داده بود. آری، این گردنبند خدیجه عزیز و ارجمند است كه دختر پیامبر خدا برای پدرش فرستاده است تا همسر محبوبش را آزاد كند! پیامبر گرامی، این پدر مهربان، پس از دقایقی كه سكوت نموده بود لب به زبان بازكرد و چنین فرمود:

«ای یاران من، اگر به نظرتان می رسد كه این اسیر را آزاد كنید، و مالی را كه دخترم فرستاده است به خود او برگردانید این كار را انجام دهید.» همگی پاسخ دادند: «آری، ای رسول خدا، همین گونه عمل می كنیم.»



[ صفحه 222]



مصطفی دامادش را كه به سبب شكوه و هیبت وضع و حال پیامبر سخت متأثر شده بود به نزد خود طلبید، و مطلبی را پنهانی و سری به او گفت. ابوالعاص سر خود را بعنوان موافق تكان داد. سپس درود فرستاد و به راه افتاد. هنگامی كه ابوالعاص دور شد مصطفی به یارانش كه در اطراف او بودند توجه كرد، و به ابوالعاص دعا نمود و گفت: به خدا قسم كه ما او را از جهت آنكه داماد است نكوهش نكردیم [2] .

ابوالعاص به مكه برگشت تا همسر محبوبش را آماده كند و او را به پدرش مصطفی برساند، و به این وسیله به وعده ای كه خود را ملزم بدان كرده بود، و به پیامبر قول داده بود وفا كند؛ در آن روز كه از پدر زینب، پیامبر اكرم، در مدینه، پس از جنگ بدر خداحافظی كرده بود. فراق سنگین و دشوار بود و شجاعت ابوالعاص، روزی كه همسرش كوچ می كرد، به ابوالعاص بی وفایی نمود. لذا برادر خودش «كنانة بن ربیع» را آنجا گذاشت تا خودش همسرش زینب را تا خارج مكه همراهی كند؛ جایی كه زید بن حارثة در انتظار زینب بود.

«كنانة» به راه افتاد در حالی كه شتری را كه زینب بر آن سوار بود حركت می داد. و كمان و تركش خود را آماده در دست داشت. اما از قریش هراسناك بود از اینكه زینب را در وسط روز مقابل چشمان آنان بدین شكل حركت می دهد. عده ای از قریش در پی این زن مهاجر براه افتادند تا در ذی طوی به او رسیدند. فردی كه جلوتر از دیگران به این بانو رسید «هبار بن اسود اسدی» بود. او با نیزه اش زینب را تهدید نمود در حالی كه اندوه خویش را نسبت به سه برادرش كه هر سه در جنگ بدر به دست یاران محمد (ص) نقش بر زمین شده بودند دردل پنهان كرده بود.

«هبار» به پهلوی شتر زد و خراشی بر آن وارد ساخت، و زینب را بر تخته سنگی كه آنجا بود افكند. در آن حال «كنانة» مقابل شتر قرار گرفت و تركش خود را كنارافكند در حالی كه می غرید و تهدید می نمود، می گفت: به خدا قسم كه هر مردی به این بانو نزدیك شود نیزه ام را در او فرود می آورم. با این جریان همه آنان برگشتند. و ابوسفیان بن حرب كه در نقطه ای دور ایستاده بود به «كنانة» چنین گفت:



[ صفحه 223]



نیزه ات را از ما فروگیر تا با تو سخن بگویم. كنانة نیزه خود را كنار گذاشت. ابوسفیان به او نزدیك شد و گفت: «ای ابن ربیع، تو مورد حمله كسی قرار نگرفته ای. این تویی كه این زن را آشكارا در برابر دیدگان مردم از مكه خارج ساخته ای، با اینكه به مصیبت و بدبختی ما و ضربه سختی كه از محمد بر ما وارد شده است كاملا آگاهی. مردم گمان می كنند كه آن مصیبت و بدبختی ما از بیچارگی و خواری است كه به ما روی آورده است، و ضعف و سستی از ما بوده است. قسم به جان خودم كه ما به محرومیت این زن از ملحق شدن به پدرش هیچ نیازی نداریم. اما این بانو را برگردان تا زمانی كه صداها فرونشیند، و مردم به یكدیگر بگویند كه ما این بانو را برگرداندیم. آنگاه تو دور از چشم مردم و پنهانی او را ببر، و به پدرش ملحق گردان.»

بر كنانة گران آمد كه زینب را بازگرداند، و آنگاه او را پنهانی و دور از چشم مردم به مدینه ببرد؛ به این گونه كه در میان مردم منتشر شود قریش این بانو را بازگردانیده است... او كوشش كرد تا زینب را به راه اندازد. اما هراسان شد از اینكه دید زینب به وضع ناراحت كننده ای جنین خود را در پهنه صحرا سقط كرده است.

كنانة زینب را به مكه بازگردانید، همان جایی كه ابوالعاص سرپرستی و پرستاری زینب را در آنجا به روز می آورد، و لحظه ای از شبانه روز از او دور و جدا نمی شد، تا اینكه زینب مقداری از نیروهای خود را بازیافت، و برای بار دوم با او داع گفت؛ وداع با دوستداری كه مورد قهر واقع شده بود. كنانة این بانو را آورد تا به محل امن خود رسید، و این بار هیچ معترضی او را تعقیب نكرد. بلكه آنان كه او را دیروز تعقیب می كردند چشمهایشان را فروافكندند، و بار رسوایی و ننگ را از گفتار «هند» دختر «عتبة» كه آنان را سرزنش می كرد و شكست آنان را در بدر یادآوری می نمود بر دوش می كشیدند:



أفی السلم أعیار، جفاء و غلظة

و فی الحرب أشباه النساء العوارك؟



ترجمه: آیا اینان در زمان صلح در بدخویی و خشونت همانند خرهای وحشی اند، ولی در جنگ همانند زنانی كه از كار و عبادت معزول و معذورند؟

شهر هجرت، مدینه طیبة، از دختر پیامبر خدا (ص) با تجلیل و شادباشی هرچه عالیتر استقبال كرد. شادی دیدار این بانو با شدت خشمی كه در خروجش از مكه به او رسیده



[ صفحه 224]



بود، درهم آمیخته شد. زینب در سایه سرپرستی پدر گرانقدرش مصطفی (ص) با تكیه بر هدف و آرمانش به گونه ای زندگی كرد كه دیگر یأس و نومیدی بر او غالب نشد. بدین معنی كه: خدای مهربان سینه همسرش ابوالعاص را برای پذیرفتن اسلام باز و گشاده گردانید. زینب، ناگزیر بود كه شش سال تمام منتظر باشد تا این روزهای گرانبها تحقق یافت، و پس از مدتی پراكندگی به جمع و اجتماع تبدیل گردید، تا آنگاه كه پس از یك سال و چندی كه از اسلام آوردن ابوالعاص گذشت از دنیا رحلت كرد و فراقی پیش آمد كه پس از آن دیداری بر روی این زمین وجود نداشت.



[ صفحه 225]




[1] ابوالعاص، پسر خاله او «هاله» بود و هاله دختر خويلد.

[2] سيره ابن هشام 308/2.